نه به گرانی بنزین کار دارد نه به 20 سال حبس برای شبنم نعمتزاده. در زیر بارش باران همان گوشه در سر چهارراه ایستاده است. نه چتری بر سر دارد و نه سایبانی که او را از ریزش قطرههای باران حفظ کند. تنها لباس گرمی که بر تن دارد کاپشن و دستکش سفیدی است که در دود حاصل از خیابانها رنگ باخته و به خاکستری گراییده است. دستکش دستانش زیر باران خیس شده. میگوید مادرم از بس که لباسهای دوده گرفته ام را چنگ زده انگشتانش آرتروز گرفته است.
باید ساعتها سر پا بایستد چه باران ببارد چه برف، چه آلودگی باشد و چه نباشد.کارشان تعطیلبردار نیست . کافیست خودت را فقط چند ساعت جای آنها بگذاری، شاید آن موقع تازه بفهمی سختی کارشان را.آن وقت است که میتوانی بخوانی حدیث مفصل از این مجمل را.
***
21 سال است که مامور پلیس است. سرهنگ پیمان را میگویم. از آن ماموران پلیس راهنمایی است که مثل همه همقطارانش سابقه ایستادن سر چهارراه و گذر را در کارنامه کاری خود ثبت کرده است.
برایمان از خاطراتش میگوید. از آن سالها که سرگذر میایستاد و رانندگان نمیتوانستند توقف کرده و از مغازههاخرید کنند و همین مسأله نارضایتی کاسبان را بدنبال داشت.
گریزی به گذشته میزند و میگوید: در محلهای حوالی جنوب، سر گذر تابلوی حمل با جرثقیل نصب شده بود. ما هم هر روز طبق وظیفه آنجا میایستادیم و اگر خودرویی توقف میکرد، جریمه میکردیم. کسبه و مغازهداران آن راسته از دست ما عصبانی بودند. چرا که هیچ کس توقف نمیکرد تا از آنها خرید کنند و کاسبیشان کساد شده بود.
آنوقتها تازه کار بودم. یکی از آن روزها خودرویی ایستاد تا از بقالی خرید کند اما به وی تذکر دادم و راننده رفت اما چشمتان روز بد نبیند. کاسب عصبانی شد و با قمه دنبالم کرد. باور نمیکنید تا جان در بدن داشتم میدویدم تا به من نرسد.
سرهنگ پیمان خاطرههای زیادی دارد. از طرح موتورگیری در بزرگراه بعثت در تقاطع خزانه بخارایی میگوید: موتور یکی از بچههای خزانه را گرفتیم. سه نفر مامور بودیم. پسرک رفت. بعد از نیم ساعت با دوستانش برگشت و به ما حمله کرد. باور نمیکنید با قمه توی صورت یکی از مامورانمان که استوار وظیفه بود، زدند و بعد هم فرار کرده و متواری شدند.
سرهنگ پیمان از مدل درگیریهای برخی رانندگان متخلف با پلیس میگوید: چندی پیش جلوی خودرویی را که در خیابان ورود ممنوع میآمد گرفتیم.مأمور به سمت ماشین متخلف رفت.باور نمیکنید. راننده از ماشین پیاده شد.به سمت مامور رفت و هولش داد. بعد دستش را گرفت تا ننویسد.در ادامه هم دستگاه را از مامور گرفت و به گوشهای پرتاب کرد.
سرهنگ پیمان دلش پر است از بیمهری برخی از آدمها. آدمهایی که به واسطه فشارهای اقتصادی دیگر گنجایش نداشته و مقصر خطاهایشان را آن مامور بیچارهای میدانند که بر سر چهاراه ایستاده است؛ انگار نه انگار که آن مامور هم از خودشان است. همسایهشان در همین نزدیکی است یا یک کوچه بالاتر یا یک محله پایینتر. او هم همین شرایط جامعه را دارد و همان حقوقی را میگیرد که قانون برایش تعیین کرده نه ریالی بیشتر و نه کمتر.
میگوید: میدانیم که وضع اقتصادی مردم خوب نیست. مردم قسط دارند، اجاره خانه و هزار مورد ریز و درشت که باید با حقوق اندکشان بپردازند و در نهایت جریمهها هم قوز بالای قوز میشود. اما خب خودشان خلاف میکنند و وقتی مامور طبق وظیفه برای اعمال قانون به سمتشان میرود منفجر شده و تکههای حاصل از انفجار عصبانیتشان، نصیب ما ماموران پلیس راهنمایی و رانندگی میشود.
ادامه میدهد: مردم هر اتفاقی که بیفتد میگویند تقصیر پلیس است. خیلی راحت مردم میگویند هر جا پلیس باشد ترافیک است؛ اصلا پلیس نباشد همه چیز راحت است اما نمیدانند آن مامور که به طور مثال در فلان تقاطع اتوبان صدر ایستاده و وضعیت ترافیک را مدیریت کرده و مانع از حرکت مقطعی خودروها میشود، در اصل بار ترافیک کل شهر را تنظیم میکند؛ چرا که اگر اینکار را نکند پس زدگی ترافیک را در ادامه به دنبال دارد.
سرهنگ پیمان آهی میکشد و میگوید: پلیس راهور درست به مانند یک سیبل است. تمام ضربهها، انتقادات،حرفها و حدیثها به آن وارد میشود. البته درست است که ما هم به عنوان پلیس ایراداتی داریم اما باید بگویم برخی مردم نیز آشنایی کامل به شغل ما ندارند. البته نباید بیانصاف باشیم-در همین روزهای بارانی یا روزهای گذشته که آلودگی هوا به اوج رسیده و اکثرا در خانههایشان بودند ماموران ما در مرحله اضطرار آلودگی با یک ماسک بر صورت 8 ساعت در کف خیابان ایستاده بودند- شهروندان با گفتن خدا قوت، خسته نباشید، سلامت باشید یا دستتان درد نکند حسن نیت خود را نشان دادند.
***
30 و چند ساله است و پر انرژی. عاشق کارش است. با هیجان خاصی زوایای مختلف شغلش را تشریح میکند.میگوید: اگر چه برخی از افراد با ذهنیت بسیار بدی به ما نگاه کرده و خیلی راحت ما را رشوه بگیرخطاب میکنند اما ماموران پلیس راهور محبوب دلها هستند.
از جملهاش خندهام میگیرد و با تعجب میپرسم چه گفتید؟ با لبخند میگوید: فرزند دارید؟ با سر جوابش را میدهم.بادی به غبغب میاندازد و میگوید: اگر پسر است بگویید اسباب بازی مورد علاقه اش چیست؟ خودش جواب میدهد:ماشین پلیس و تفنگ. میخواهد چکاره شود؟ پلیس. من دیگر حرفی برای گفتن ندارم!
ستوان مسلم میگوید: شیفت کاریمان 8 ساعته است. پاس پیاده یا موتور سوار یا ماشینسوار هیچ فرقی ندارد. چه آلودگی باشد چه باران، چه آفتاب و چه برف؛ باید بایستیم و خدمت کنیم. حجم تردد خودروها، ترافیک، صدای بوق، دود اگزوز، آلودگی هوا حتی همین صدای بیسیمی که اخبار را برایمان مخابره میکند روی اعصابمان تاثیر میگذارد. پا و کمر را دیگر نگویید از کمردردهای مزمن، دیسک کمر و گردن گرفته تا زانو درد و واریس. همه اینها را که در یک پکیج بگذارید فقط میشود مأمور پلیس راهنمایی و رانندگی. ویژگی شغل ما همین است ساعتها ایستادن، حرف شنیدن و صبوری کردن.
سرگرم گفتوگو هستیم که یک موتور سوار از محل دور زدن ممنوع میپیچد. ستوان سریع میرود و جلوی موتور را میگیرد. راکب کلاه کاسکت درست و حسابی هم به سر ندارد. ستوان با راکب صحبت میکند. از تخلفش میگوید و از اینکه به واسطه نداشتن کلاه میتواند هر حادثهای برایش به وقوع بپیوندد. جالب است برایم. خیلی قشنگ و خودمانی با موتورسوار گپ میزند. برایش از قانون میگوید و از تمام خطراتی که پیش رویش است.جوان موتورسوار هم بدون هیچ اعتراضی خطایش را میپذیرد و راهش را میگیرد و میرود.
***
ماشینها پشت چهارراه قطاروار ایستادهاند. باران درست است که نم نم میآید اما انگار دست بردار نیست. این را من به وضوح درک میکنم چرا که چادرم خیس آب شده است. یکی دو ساعتی که چهارراهها را برای گفتوگو با ماموران پلیس بالا و پایین رفتهام بارش باران، سردی هوا، سرو صدای ماشینها، صدای بوق و آهنگهای مختلف و فریاد دستفروشها و وانتبارها برای فروش میوههایشان امانم را بریده است. کمی جلوتر آن طرف خیابان یک موتور پلیس راهور را میبینم. تا میخواهم از عرض خیابان رد شده و به سمتش بروم با دست جلوی ماشینی را میگیرد.
از خیابان رد میشوم و همان جا در نزدیکی خودرویی که متوقف شده، میایستم. انگار که مسافرم و منتظر ماشین. راننده خودرو حدودا 40 ساله است. پیاده میشود. مامور پلیس به سمتش رفته و مدارک را گرفته و مشخصات را در تبلت وارد میکند.
راننده این پا و آن پا میکند. بعد به آرامی در کنار گوش مامور پلیس چیزی میگوید. مامور،چیزی نمیگوید فقط لبخند میزند. انگار نه انگار که چیزی شنیده. به کارش ادامه میدهد. ستوان به راننده ماشین میگوید که چرا پلاکت را پوشاندهای؟ راننده شروع میکند به چک و چانه زدن و بلند میگوید بگو چقدر میخواهی تا دست از سرم برداری؟
قضیه جالب میشود. نزدیکتر میروم. مامور پلیس خودش را به نشنیدن میزند. برگه جریمه را صادر کرده و به راننده میدهد؛ میگوید: خودرو باید به پارکینگ برود. این آخرین جملهای است که مامور پلیس میگوید. همین جمله کافی است که راننده از کوره در برود. بلند میگوید الهی خیر نبینید. همهتان... هستید.
مامور چیزی نمیگوید. به سمت موتورش برمیگردد و دوباره خودروها را زیر نظر میگیرد.به سمتش میروم. فکر میکند میخواهم آدرس بپرسم. با اینکه هنوز دقایقی از توهین راننده نگذشته -و باید ناراحت و عصبانی باشد- اما با رویی باز میپرسد سوالی دارید؟
خودم را معرفی کرده و جریان را میپرسم- درست همان چیزی را که حدس زده بودم رخ داده بود. راننده پیشنهاد رشوه کرده بود.ستوان احمد جریان را تعریف میکند و میگوید: خب وقتی رشوه را قبول نکنید باید فحشها را هم به جان بخرید.
دستکشش خیس خیس است. میپرسم با این سر و لباس خیس وقتی روی موتور مینشینید سردتان نمیشود؟ جوابم فقط یک لبخند میشود.در حین گفتگو ماشینی با پلاک شهرستان جلویمان ترمز زده و آدرس میپرسد. آرام و با حوصله با ارباب رجوع صحبت میکند.
میپرسم: از رفتار آن راننده ناراحت نشدید؟ میگوید: خانم وظیفهمان است. کارمان همین است. با عشق خدمت میکنیم و هیچ اعتراضی نداریم. خودمان شغلمان را انتخاب کرده و هیچ اجباری در کار نبود.
دیدگاه ها